در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند ؛ از اینکه آن ها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم
جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم ، دقایقی بعد ماشین آن ها آمد و ایستاد ، ابراهیم و رضا پیاده شدند ؛ بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند ؛ یکی از چه ها پرسید :
آقا ابرام ، جواد کجاست ؟
یک لحظه همه ساکت شدند . ابراهیم مکثی کرد و در حالی که بغض کرده بود گفت جواد ؛ بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد .
یک نفر آنجا دراز کشیده بود ، روی بدنش هم پتو قرار داشت ، سکوتی کل بچه ها را گرفته بود . ابراهیم ادامه داد جواد ...
یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد ؛ چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند « جواد » و به سمت عقب ماشین رفتند ...
همینطور که بقیه هم گریه می کردند یک دفعه جواد از خواب پرید ، نشست و گفت : « چی ؟ چی شده ؟ »
جواد هاج و واج اطراف خودش را نگاه کرد ؛ بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان ...
# طنز _ جبهه
# ابراهیم _ هادی
حافظان حریم عفت...برچسب : نویسنده : mazhabioon110o بازدید : 50