طنز - جبهه

ساخت وبلاگ

در یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت هستند ؛ از اینکه آن ها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم

جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم ، دقایقی بعد ماشین آن ها آمد و ایستاد ، ابراهیم و رضا پیاده شدند ؛ بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند ؛ یکی از چه ها پرسید :

آقا ابرام ، جواد کجاست ؟

یک لحظه همه ساکت شدند . ابراهیم مکثی کرد و در حالی که بغض کرده بود گفت جواد ؛ بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد .

یک نفر آنجا دراز کشیده بود ، روی بدنش هم پتو قرار داشت ، سکوتی کل بچه ها را گرفته بود . ابراهیم ادامه داد جواد ...

یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد ؛ چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند « جواد » و به سمت عقب ماشین رفتند ...

همینطور که بقیه هم گریه می کردند یک دفعه جواد از خواب پرید ، نشست و گفت : « چی ؟ چی شده ؟ »

جواد هاج و واج اطراف خودش را نگاه کرد ؛ بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصانی به دنبال ابراهیم می گشتند اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان ...

# طنز _ جبهه

# ابراهیم _ هادی

حافظان حریم عفت...
ما را در سایت حافظان حریم عفت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mazhabioon110o بازدید : 50 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 9:35